داستان : خداحافظی
داستان : خداحافظی
بالاخره صبح شد به ساعت که نگاه کردم شش و نیم را نشان می داد در طول شب اصلا نتوانستم درست بخوابم آنقدر آشفته بودم که احساس می کردم تمام جهان را روی من ریخته اند. خسته از رختخواب بیرون خزیدم و پاهایم را به سختی از روی تخت به زمین گذاشتم حالم خوب نبود و گلویم خشک شده بود از بطری روی میزم لیوانم را پر از آب کردم و آن را تا ته سر کشیدم.
نگاهی به چهارطرف اتاق انداختم یک میز تحریر،یک کامپیوتر قدیمی ، یک مبل راحتی ، یک تخت خواب ، یک تلویزیون و چند قفسه پر از کتاب، همه دارایی من بود.
اتاقی که با همین چند وسیله سال ها فضایی پر از آرامش را برایم ساخته بود، این روزها مرا می ترساند. تنهایی هایش حس بدی را برایم به همراه می آورد ، نمی خواستم تنها بمانم ، او داشت می رفت.
شاید برای همیشه داشت جهان مرا ترک می کرد، جهانی که با او به همه چیزهایی که در من داشت عادت کرده بودم. انگار بخش بزرگی از من را در چمدانش گذاشته بود.
برخاستم و با همین فکر به حمام رفتم و سعی کردم زیر دوش کمی آرام بگیرم ، اضطراب رهایم نمی کرد نمی دانستم می توانم دوری اش را تحمل کنم یا نه . به سختی لباس پوشیدم و تلاش کردم مثل همیشه ظاهری آراسته داشته باشم.
غروری که همیشه من را با خودش به این طرف و آن طرف می برد امروز هم تنهایم نگذاشت از التماس کردن چیزی بلد نبودم و آنقدر ها هم خودخواه نبودم تا از او بخواهم بماند. برایم مهم بود که برای آزادی فکرش احترام قائل باشم.
مثل همیشه در شرکت منتظرم بود تا با هم صبحانه بخوریم در تمام طول مسیر به بعد از او فکر می کردم به اینکه بعد از او این همه درد و مسوولیت را بی او چگونه به دوش بکشم.راستی چرا تا حالا فکر نکرده بودم که چقدر با او دردهایم کمرنگ به نظر می آیند. یادم آمد وقتی پدرم فوت کرد و فوت نابهنگامش چنان آشفته حالم کرده بود که نمی دانستم باید چه کنم او برایم دو کتاب خرید و از من خواست کتاب ها را بخوانم، کتاب " مامان و معنی زندگی" و کتاب " هنر درمان "از اروین د.یالوم، کتاب های خوبی بود، قبلا از همین نویسنده کتاب "وقتی نیچه گریست " را خوانده بودم و از قلمش خیلی خوشم آمده بود به همین دلیل با همه بی حوصله گی ام شروع به خواندن این کتاب ها کردم حالا که فکرش را می کنم این دو کتاب در درمان من بسیار موثر بود و توانست من را دوباره برای زندگی روبراه کند.
جای پارکی برای اتومبیلم پیدا کردم و به ساختمان چهار طبقه ایی که سالها از طبقه چهارم آن هرصبح مناظر بیرونش را تماشا می کردم نگاهی انداختم.و از خود پرسیدم آیا این آخرین دیدار است؟ از پله ها که بالا می رفتم می دانستم باید تمام خاطراتم را برای همیشه در چمدانی که با خود می برد جا بگذارم.
به پیچ دوم راه پله که رسیدم یادم آمد که من و او همیشه بر سر اینکه از پله ها برویم یا آسانسور بحث داشتیم او آسانسور را ترجیح می داد و من از پله ها بالا می رفتم . به او می گفتم که بالا رفتن از پله دو حسن مهم دارد اول سلامتی ما را تضمین می کند و دوم به ما یاد می دهد زندگی را باید پله پله بالا رفت.و سختی گذر از این پله ها شخصیت آدم ها را به شخصیتی منحصر به فرد ، سختی کشیده و مقاوم تبدیل می کند و امروز در لابلای این پله ها وقتی که بغض با تمام قدرتش سعی داشت گلویم را پاره کند از خود می پرسیدم این پله ها چقدر برای این اتفاق بزرگ، این ناهنجاری سخت ، این چالش عظیم تو را آماده کرده است؟!
در زدم ، چند ثانیه ای گذشت تا در باز شد، افق چشم هایش دوباره مرا به یک امید واهی کشاند به آرامی وارد شرکت شدم و او را مثل همیشه در آغوش گرفتم همه چیز سرجایش بود الا من که نمی دانستم کجا هستم. مثل همیشه تنها بود و مثل همیشه برخلاف من که نگران و عصبی بودم، آرام مرا در آغوش کشید و سرش را روی شانه ام گذاشت و منتظر شد تا خودم از آغوشش بیرون بیایم. سرم را از روی شانه اش بر داشتم و نگاهش کردم می خندید، مثل همیشه می خندید. دستم را گرفت و مرا مستقیم به اتاق خودش برد و روی صندلی راحتی که سالها فقط جای من بود نشاند و بدون اینکه چیزی بگوید گونه ام را بوسید و برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
نگاهی به اتاقش انداختم کمی به هم ریخته بود و تمام وسایل شخصی اش روی میز گذاشته بود چند کارتن خالی نیز روی میز و کنار میز گذاشته شده بود که برخی از آنها نیمه پر و تعدادی از آنها خالی بود.
او تصمیمش را گرفته بود و در آرامش کامل در حال جمع کردن وسایلش بود. بین همه وسایلی که روی میز چیده شده بود تا در کارتن ها قرار بگیرد متوجه کتاب شعر خودم شدم و قاب کوچکی که چندی قبل در یکی از نمایشگاههای کارهای دستی از شیراز برایش خریده بودم روی آن با خطی نستعلیق نوشته شده بود، "آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری".
به یاد این شعر افتادم
" در من قطاری به راه افتاده است
بی تو
دارم در خودم فرو می ریزم
باید در این نبودن های شلوغ
سکوت کنم
تا سوت قطار را بشنوم"
به اتاق برگشت برایم مثل همیشه یک سینی صبحانه با یک لیوان چای با نبات آورده بود. سینی را روی میز گذاشت کنارم نشست دستم را گرفت و سرش را روی شانه ام گذاشت.
آه عمیقی کشیدم، شاید این آخرین بار بود که می توانستم صدای نفس هایش را بشنوم و بوی تنش را حس کنم، شاید این آخرین باری بود که می�توانستم دست هایش را بگیرم.
پس از سکوتی سرشاراز فریاد ، بغض کرده اما مغرور به او نگاه کردم ، همچنان تبسمی به آرامش دریا در چهره اش داشت.
پرسیدم:مطمئنی
با کمی مکث گفت:بله
برخلاف ظاهرش که او را دختری سر به هوا نشان می داد شخصیتی بسیار مصمم داشت، می دانستم آنچه می گوید قطعا اراده کرده و اتفاق می افتد.
دستش را در دست هایم فشار دادم گرمی و مهربانی اش در تمام وجودم جریان یافت احساس کردم رفتنش چیزی از قداستش کم نمی کند او سال ها به پای من نشسته بود و سال ها در دردها و گرفتاری های من شریک بود بی چشمداشت می بخشید و بی چشمداشت مهربانی می کرد.
سالها من را به خاطر من دوست داشت هرکاری که می شد انجام داد در این سالها برای من انجام داده بود.بی انصافی بود اگر امروز می خواستم او را به نامهربانی یا بی وفایی متهم کنم اگرچه دلم می خواست فریاد بزنم که اگر می شود باز هم پیشم بمان.
دستش را از دست هایم بیرون کشید سینی صبحانه را روی زانوهایش گذاشت و لقمه ای برایم پیچید، می دانست اهل خوردن نیستم مگر مجبورم کند. بخصوص امروز که بغض و سکوت بدجوری راه گلویم را گرفته بود. لقمه را در دهانم گذاشت.
گفت:همه چیز درست می شود!
در حالی که تلاش می کردم آرامش خودم را حفظ کنم و مثل یک انسان متمدن رفتار کنم!
گفتم: بی تو؟
گفت: می توانی، من با تو سالها زندگی کرده ام تو را خوب می شناسم، شخصیت قوی تو در مقابل ریزش های بزرگتر از این ها فرو نریخته است.
دلم می خواست سربر شانه اش زار زار گریه کنم و بگویم هیچ اتفاقی در زندگی ام به اندازه اتفاقی که امروز دارد می افتد مرا فرو نریخته است تو چه می دانی ، بی تو چقدر از این کوه سنگریزه می شود و فرو می ریزد. نصف بیشترم همین امروز در راه پله های این ساختمان فرو ریخت و بقیه ی آن وقتی تو کمربند پروازت را ببندی خواهد ریخت.تو چه می دانی پس از تو دیگر کوهی نیست که بتواند باری را به دوش بکشد.
دستش را گرفتم سینه ام را صاف کردم و تلاش کردم تا التماس چشم هایم را نبیند، آرام به او گفتم مطمئنم تصمیمی که گرفته ای، تصمیم درستی است. اگر تصمیم گرفته ای که بروی پس باید بروی، به من و مشکلاتم فکر نکن به هیچ چیز از آن چیزهایی که پشت سرت جا می گذاری فکر نکن به آینده فکر کن شاید در جایی خیلی دور یا نزدیک، با هویتی بسیار بهتر و شخصیتی بسیار قویتر دوباره همدیگر را دیدیم.
نمی خواستم از رفتن پشیمانش کنم یا به هر دلیلی مجبورش کنم در تصمیمی که گرفته تردید کند، نمی خواستم به من ترحم شود، می خواستم تصمیم خودش باشد، می خواستم تمام آینده اش تصمیم خودش باشد. دلم نمی خواست به هیچ دلیلی در اتفاقات آینده خودم را مقصر بدانم.
وقتی صبحانه مان را خوردیم رفت پشت میزش ایستاد و جعبه هایی را که کامل شده بود روی هم گذاشت، یکی از آن جعبه ها را نیز کنار گذاشت و
گفت: کمی خرت و پرت داخل این جعبه هست که به درد من نمی خورد اما اینجا شاید به درد تو بخورد.تعدادی کتاب چند قلم ملزومات اداری و چیزهای دیگر.
به ساعت نگاه کردم ده را نشان می داد دیگر باید می رفتم خیلی دیر شده بود بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم او هم به همراه من بیرون آمد در آغوشش گرفتم سرش را روی سینه ام گذاشت ، می دیدم که با دستمالش چشم هایش را پاک می کند ولی نمی خواست اشک هایش را ببینم من هم همچنان بردبار تلاش می کردم صبورانه بازی را تمام کنم.
همچنان که سرش روی سینه ام بود به او گفتم: من شادی ، سعادت ، آرامش تو را می خواهم . اگر رفتنت این ها را برای تو به ارمغان خواهد آورد برایت آرزوی موفقیت می کنم.امیدوارم به هیچ دلیلی از نیمه راه باز نگردی حتی اگر خبر مرگ من را شنیدی.
سرش را بیشتر درسینه ام فرو برد و من تلاش کردم اشک هایم را اگر شده چند دقیقه بیشتر پشت پرده ی چشمانم نگه دارم. پیشانی اش را بوسیدم و به او گفتم: با تو خداحافظی نمی کنم چون از نظر من اینجا پایان راه نیست من فقط تو را به خدا می سپارم.
وقتی در را باز کردم تا از شرکت خارج شوم
گفت: صبر کن کارتن وسایلت را فراموش کردی، کارتن را به دستم داد ، از شرکت خارج شدم. پشت سرم را نگاه نکردم او لای در ایستاده بود و رفتن من را تماشا می کرد و من در ضمیر خودم رفتن او را ؟! از پیچ پله ها که پایین رفتم اشک هایم فرو ریخت. حالا دیگر می توانستم گریه کنم، تا به آخرین طبقه رسیدم تقریبا جلوی پالتویی که به تن داشتم کاملا خیس شده بود. وقتی به طرف اتومبیلم رفتم مطمئن بودم او از بالای ساختمان و از پنجره دارد من را نگاه می کند. دیگر اصلا نمی توانستم برگردم دلم می خواست مرا همانگونه ترک کند که به من ایمان داشت " چون کوهی برافراشته در برابر مشکلات" .
کارتن را روی صندلی عقب اتومبیل گذاشتم و به سمت محل کارم راه افتادم، اولین چهاراهی که رسیدم توقف کردم، چون دیگر نه می توانستم برگردم و نه می توانستم رانندگی کنم.
نمی دانم چند ساعت و یا چند دقیقه گذشت اما تمام لحظه هایی را که گذشت با صدای بلند و بی ترس از فرو ریختن هیچ غروری گریه کردم.وقتی کمی آرامتر شدم بطری آبی که در اتومبیلم بود برداشتم و از اتو مبیل خارج شدم و کنار پارکی که در همان نزدیکی بود صورتم را شستم ، با دستمال خشک کردم، داخل اتومبیلم نشستم ، دو دستم را روی چشمانم فشار دادم و سعی کردم برای یک زندگی بدون او برای مدتی نامعلوم خودم را آماده کنم. سوییچ را چرخاندم و حرکت کردم.
آخر شب وقتی داشتم وسایل داخل کارتن را وارسی می کردم در میان همه آن وسایل و کتاب ها چیزی توجهم را به خود جلب کرد که هنوز بعد از سال ها به خودم اجازه ندادم راجع به آن از او سوال کنم. کنار کارتن قاب کوچکی که روی آن نوشته بود " آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری" به چشم می خورد یادجمله آخرش افتادم که
گفت: یکسری خرت و پرت داخل این جعبه است که آنجا به درد من نمی خورد و لای خرت و پرت ها تابلوی عاشقانه من بود که حالا دیگر به درد او نمی خورد.!!
به تابلو نگاهی انداختم و یک بار دیگر متن آن را خواندم " آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری ". بلند شدم به طرف قفسه ی کتاب هایم رفتم و تابلو را به کتاب "وقتی نیچه گریست" تکیه دادم و از قفسه ی کتاب "هنر درمان" را برداشتم. شاید این بار هم این کتاب می توانست برای فراموش کردن خیلی چیزها مرا روبراه کند.
مهرناز آزاد
پاییز 1395