داستانک:قطاری به مقصد بهشت

 داستانک

قطاری به مقصد بهشت

 بلیتم دردست وباشتابی وصف ناشدنی به سمت ایستگاه قطاررفتم اما وقتی رسیدم حتی صدای صوت قطارنیز نمی آمد.

اشک درچشمانم حلقه زد کسی دردرونم فریاد زد انگاربازهم دیررسیدی یاران همه رفتند.

یکی از خدمه راه آهن به من نزدیک شد وگفت تاایستگاه بعدی چندکیلومتربیشترنیست بتوانی می شود درآن ایستگاه سوار قطارشوی.

باسرعت خودم را به ایستگاه بعدی رساندم اما بازهم خبری از قطارنبود .

عجیب بود وغیرممکن

مسیر قطارمشخص بود ومن خیلی سریع تراز قطارآمده بودم .

درایستگاه هیچ کسی نبود تاراهنماییم کند مگر مرد سپید پوشی که گویا او هم منتظر رسیدن قطاربود.

مرد سپید پوش باچهره ای روحانی آرام آرام به من نزدیک شد وگفت به قطارنرسیدی ؟

گفتم نه ولی غیرممکن است آن قطارباید الان اینجا باشد.

گفت مطمئنی بلیتی که خریده ای مسیری بوده که درخواست داشته ای

به بلیت نگاهی انداختم

نوشته بود : به مقصد بهشت!!

پیرمرد لبخند معنی داری زد گویا می دانست دربلیت چه نوشته است.

به من نگاه کرد و

گفت آن قطار هرگز از این مسیر عبور نکرده

مسیرآن را ریل های زمینی انتخاب نمی کنند من هم مثل تو جامانده ام نه امروز سال هاست.

راه عشق جنون است اگر مجنون بودیم دیر نمی رسیدیم..

هنوز بلیتم دردستم است وسال ها از آن موضوع می گذرد

چندسالی ست دیگر پیرمرد سفیدپوش را نمی بینم نمی دانم ناامید شده یا باقطاری که دوست داشت رفته است.

از آن زمان تا امروز هرصبح به ایستگاه می روم ومنتظر می نشینم شاید صدای صوت قطاری "به مقصد بهشت "مراهم با این کهنه بلیت بی تاریخ سوارکند.

 #مهرناز_آزاد

https://telegram.me/mehrnazazad

 mehrnazazad@

دوست داشتن به همین سادگی ها نیست ..

یادم می آید یکسال پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم

از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنی هااااا...

گفتم باشد،

گفت مسئولیت دارد باید قبول کنی هاااا...

قبول کردم...

خرید!

از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانه ی خودم به بلبلم غذا می دادم...

خسته ام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانه خودم را برایش خرج می کردم و خودم گشنه میماندم...

درک نمی کردم چرا روزهایی که من خوابم می آمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمی داد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم می گذاشت...

یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم ، به محض دیدنم سوت می زد و خودش را به قفس می کوبید...طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمنده ام کرده بود ...

به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است ...

اما تنها جوابی که گرفتم این بود که؛

"دوست داشتن به همین سادگی ها نیست ..

باید مسئولیت دوس داشتنت را قبول کنی ..

نمی توانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند ..

هیچکس برایش تو نمی شود ... !

یا چیزی را دوست نداشته باش ... یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"

این داستان زندگی خیلی از ماست:

دوست داریم ،

در قفس می اندازیم

و بعد

رهایشان می کنیم به امان خدا

یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه می اندازیم

همین است که بعد از چند وقت پرنده هایمان می میرند

و گلدان هایمان پژمرده می شوند ...

مراقب آدم هایی که دوستشان دارید ، باشید.

یا شروع به دوست داشتنشان نکنید یا مسئولیتشان را تا آخر قبول کنید!

سخت است....

اما بزرگتان می کند...

داستان کوتاه

داستان کوتاه

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد..

نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم:اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

داستان کوتاه

داستان کوتاه

مغازه داری روی شیشه مغازه اش اطلاعیه ای به این مضمون نصب کرده بود "توله های فروشی". نصب این اطلاعیه ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: "قیمت توله ها چنده؟"

مغازه دار پاسخ داد: "هر جا که بری قیمتشون از 30 تا 50 دلاره."

پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من 2 دلار و سی و هفت سنت دارم. می توانم یه نگاهی به توله ها بیندازم؟

صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی اش که بیشتر شبیه توپ های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند

و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله ها به طور محسوسی می لنگید و از بقیه توله ها عقب می افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید:

"اون توله هه چشه؟"

صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:

"من همون توله رو می خرم."

صاحب مغازه پاسخ داد:

"نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو."

پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می کرد، گفت:

"من نمی خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله هه به همان اندازه توله های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، دو دولار و سی و هفت سنت شو همین الان نقدی می دم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم."

مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهترهً این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود."

پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می نگریست، به نرمی گفت:

"می بینید، من خودم هم نمی توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه!"

حکمت و دانایی

حکمت و دانایی

ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ،ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ :ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ.ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ ...

ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ :... ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ !ﻣﺎﺩﺭ : ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ !

- ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟ !

ﭼﻮﻥﮐﻪ ﻫﺮﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ..

- ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ ...ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ .ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ ... ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ ...

- ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ...ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ .

ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟

ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ .. ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ...

ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟ ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟

ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﯽ ...ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ ..ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ...ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ .. ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ ...! ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !  ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ...

ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ .ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟  ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ ! ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟

ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻪ؟ ! ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ..!ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ...ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ ... ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ !ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ...ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ... ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ .. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ..

ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ..ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ..ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ ..

ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ؟ !! ..ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ .. ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ! ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩﻥ ...

ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ . ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ .. ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.. ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ .. ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭ ﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ..ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ؟ ﮔﻔﺖ : ﺟﺎﻧﻢ ...

ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ..

ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟ !! ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ ..ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ.. ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ .. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ ..ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺎﺳﺖ.

 ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﯿﻢ

ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﮑﻦ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ﺭﺩﻣﻮﻥ ﻧﮑﻦ.

ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ، ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ

نمازش را نشکست، دستش را شکستند

نمازش را نشکست، دستش را شکستند

نویسنده غلامعلی نسائی

 هر هفته عراقي‌ها يک جورهايي جشن بزرگي راه مي‌انداختند و به بهانه‌هاي واهي، کتک‌كاري مي‌كردند. نماز خواندن در آسايشگاه، مقابل چشم عراقي‌ها جرم داشت؛ بايد کنج خلوت پنجره‌ها نماز مي‌خوانديم که عراقي‌ها نبينند. سجود، رکوع و نيايش ممنوع بود. کسي حق نداشت دست‌هايش را به نشانة تسليم در برابر خداوند بالا ببرد. انسان بودن را از ما گرفته بودند. اصلاً همه چي ممنوع بود.

شب بود. شعبان ناهيجي، از بچه‌هاي گردان «يارسول(ص)»، اهل شهر هزارسنگر آمل، رفيق سامبکس شهيد نبي‌پور داشت نماز مي‌خواند. نماز شعبان يک جورهايي خيلي خاص بود، هول‌هولکي نبود. از ترس سربازان عراقي هيچ‌وقت خدا مخفي نماز نمي‌خواند، شده بود دائم‌التذکر. چپ و راست، عراقي‌ها مي‌کوبيدند تو کله‌اش و تهديد مي‌کردند: مي‌کشيمت آخر. اگر ما اين دست‌هاي تو را نشکستيم...

وقتي که مي‌ايستاد در مقابل خدا، حضور جسماني‌اش را از دست مي‌داد، جسميت نداشت. لج‌بازي‌اش با عراقي‌ها به‌خاطر نمازش زبان‌زد عام و خاص بود. نماز عشا بود. وسط‌هاي نماز، يک‌مرتبه يک سرباز پشت پنجره پيدايش شد، از آن سرباز‌هاي بي‌پدر‌ومادر. مي‌گفتند، کارش تير خلاص بوده، بي‌رحم و قسي‌القلب. انگار بچة هند جگرخوار، معشوقة قطامة خون‌خوار بوده. قيافه‌اش عجق‌وجق بود. چشم‌هايش يکي بالا مي‌زد و يکي پايين. بگويي نگويي شکل گرازها بود؛ کله‌اش، قد بلندش. هيکلش عين گاوميش بود. نگاهش که مي‌کردي، همة وجودت از نفرت پر مي‌شد، نامش فرهان بود.

فرهان وحشي از پشت پنجرة فولادي، از پشت نرده‌ها داد کشيد: مهلا! كسر شعبان! ايراني نمازت را بشکن!

با عربي و فارسي دست‌و‌پا شکسته بهمان فهماند. شعبان هيچ توجهي به فرهان نکرد. فرهان هميشة خدا يک نبشي نيم‌متري آهني توي دستانش بود. وقتي با آن روي شانة بچه‌ها مي‌زد، تا مدتي ردش مي‌ماند. نبشي را تندتند کوبيد به نرده و نعره کشيد: نمازت را بشکن، انه ايراني.

صداي برخورد نبشي با نرده و پنجره تا هفت آسايشگاه پيچيده بود. دو تا از بچه‌ها رفتند نزديک شعبان و گفتند: تو رو خدا يک کاري کن شعبان. الآن وحشي‌ها را مي‌ريزد اين‌جا.

شعبان توجهي نكرد. اصلاً شعبان وجود نداشت، حضور نداشت که بفهمد. با آن اطمينان قلبي و آن آرامشي كه در حقيقت از درونش بود، فرهان گندة بعثي را اصلاً نمي‌ديد. من نزديکش نشسته و نظاره‌گر اين صلابت و ايمان بودم. هرچه فرهان فرمان داد نمازت را بشکن، داد زد، به نرده‌ها کوبيد، تهديد کرد و فحاشي کرد، شعبان با همان ارادت قلبي‌اش، با اقتدار و آرامش نمازش را خواند. دعا و ذکر و نيايش که تمام شد، نگاهي کرد. فرهان را ديد. فرهان فرياد که کشيد تعال، شعبان انگشت روي سينه‌اش گذاشت و با من بودي؟

 فرهان داد کشيد: تعال! تعال لنا شعبان.

شعبان بلند شد، آرام و با اطمينان رفت و گفت: چي مي‌گويي فرهان؟

فرهان اشاره کرد به دست‌هاي شعبان. هر دو دستش را چسبيد و کشيد. از آن‌ سوي پنجره، مچ دست‌ها را گرفت. آن‌قدر دست‌هاي شعبان را به نرده‌هاي فلزي فشار داد که هر دو دست شعبان شکست. هيچ‌کس حق اعتراض نداشت. حرف مي‌زدي، همه را مي‌کشيدند و مي‌بردند کتک‌خوري. بعد يک تکه طناب از جيبش درآورد. دست‌هاي شعبان را که از مچ ترک برداشته و شکسته بود، پشت نرده‌ها بست و رفت. فرهان، دست‌هاي شعبان ناهيجي را به‌خاطر اين‌كه نمازش را نشکست، شکست.

دوباره برگشتند. با چند سرباز ديگر.

بعد دست‌هاي شکسته را پشت پنجرة آهني محکم با سيم به نرده‌ها بستند. شعبان تا صبح با دست‌هاي شکسته، سر پا پشت نرده‌ها، رنجور و دردمند، مقاومت کرد؛ اما فرمان شيطان را اطاعت نکرد. آن شب خواب به چشممان نرفت. شعبان همان‌طور با دست شکسته تا صبح ايستاد و يک کلمه هم آخ نگفت. ناله نکرد، زاري نکرد، اشك نريخت. آن‌قدر ساکت و آرام بود که شک مي‌انداخت توي دل بچه‌ها، که مگر مي‌شود دست آدم را بشکنند، به نرده‌ها ببندند، سر پا تا صبح بايستد و يك ذره ناله و زاري نکند؟

فردا صبح، فرهان و چند سرباز برگشتند. دست‌هاي شعبان را باز کردند و رفتند. بچه‌ها دست‌هاي شکستة شعبان را بستند. نيم ساعت بعد، شعبان ايستاد به نماز. داشت نماز مي‌خواند كه فرهان برگشت. لج کرده بود. وقتي اين صحنه را ديد، صلابت شعبان را ديد، تند راهش را کشيد و رفت.

فرهان چند دقيقة بعد با هفت سرباز برگشت. دستور داد که با همان وضع، دست‌هايش را ببندند. يک‌بار ديگر شعبان ناهيجي را بردند پشت پنجره و دست‌هاي شکسته‌اش را بستند. با دست بسته و شکسته حسابي کتکش زدند. با کابل، باتوم و پوتين به پهلوهايش کوبيدند. وقتي از فرط مشت و لگد زدن به بدن او خسته شدند، دست‌هايش را باز كردند. او را روي زمين كشيدند و با مشت، لگد، و پوتين به سرش کوبيدند. او را به سمت استخر فاضلاب، همان استخر گنداب توالت بردند و با همان حال، با دست شکسته و بسته پرتش كردند.

داستان آموزنده و تامل برانگیز:

داستان آموزنده و تامل برانگیز:
 
یه معلم خوب داشتیم که خیلی خوش اخلاق بود.اواخر دوره خدمتش بود و حسابی آروم و دوست داشتنی.
جوری که ما با همه ی بچگیمون هرگز نمی خواستیم ناراحتیش رو ببینیم و همه ساکت می نشستیم و به حرفاش گوش می کردیم.
همیشه می گفت:هر سوالی دارید بپرسیدبلد نباشم میام مطالعه میکنم جواب میدم.رسیدیم به قضیه ی درمانگاهی که در زمان ذکریای رازی قصد ساختنش را داشتند.ذکریای رازی گفته بود که چهار تیکه گوشت در چهار نقطه ی شهر بگذارید هرجا که دیرتر گوشت فاسد شدهمانجا درمانگاه رو درست کنید.
بعد سوالای ما از آقا معلم شروع شد:
بچه ها: سگ ها گوشت رو نخوردن؟
معلم: نه حتما کسی مواظب بوده نمیدونم!
بچه ها: دزدا گوشتا رو نبردن؟ 
معلم : نمیدونم شاید کسی مواظب بوده.
بچه‌ها:گوشتا رو که برای فاسد شدن گذاشتن اسراف نبود؟
معلم :برای ساختن درمانگاه چهار تیکه گوشت ایرادی نداره که فاسد بشه.
بچه‌ها :اگه دو تا از گوشتا سالم مونده باشن کجا درمانگاه رو می سازن؟
معلم :سوال خوبی بود حتما صبر میکنند کدوم تیکه گوشت زودتر فاسد میشود.
بچه‌ها :اون گوشت رو که سالم موند آخرش می خورند؟
معلم :نمیدونم پسر جان حتما میخورن دیگه.
اینجا بود که دیگه معلم ازجایش بلند شد.....
عصبانی و ناراحت در کلاس راه میرفت یه کم که آرام شد نشست و گفت:من امسال دوره خدمتم تمام میشود به آخر عمرم هم زیاد نمانده ...
ولی دلم میسوزد واسه مملکتم که ذهن بچه های کوچیکش گرسنه است.
همش نگران گوشت هستند ولی یک نفر نپرسید درمانگاه چی شد؟؟؟؟ساخته شد؟؟؟نشد؟؟؟
اصلا چطور در مانگاه میسازن؟؟؟
معلومه تو ذهن هایی که فقر و گرسنگی پر شده . جایی واسه ساختن و رشد و آینده وطن نمیماند.
زودتر از اینکه زنگ بخورد سرش را گذاشت روی دستانش و گفت:آرام باید تو حیاط.ولی ما نرفتیم.
البته خیلی نمیفهمیدیم چی گفت و چی شد.
فقط آنقدر ساکت نشستیم و معلم رو نگاه کردیم تا زنگ خورد.............

داستان کوتاه انگیزشی

داستان کوتاه انگیزشی

 برای خرید به فروشگاه رفته بودم. داخل فروشگاه این طرف و آن طرف می‌رفتم و آنچه می‌خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم. در راهروی باریکی جوانی حدود پانزده سال ایستاده و راه را بسته بود. من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجه وجود من بشود. در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت: «مامان، من اینجام.»فهمیدم که دچار عقب‌افتادگی ذهنی است. وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده‌ام و می‌خواهم رد شوم، جا خورد. چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم: «اسمت چیه؟» تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.

با غرور جواب داد: «اسم من دنی است و با مادرم خرید می کنم.»

گفتم: «عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دنی بود؛ ولی اسم من استیوه.»

پرسید: «استیو، مثل استیوارینو؟»

گفتم: «آره؛ چند سالته، دنی؟»

مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک می‌شد. دنی از مادرش پرسید: «مامان، من چند سالمه؟»

مادرش گفت: «پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.»

من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم. چشمانش از هیجان می‌رقصید، زیرا مرکز توجه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازی‌ها رفت. مادر دنی آشکارا متحیر بود و از من تشکر کرد که کمی وقت گذاشته و با پسرش حرف زده بودم. به من گفت که اکثر مردم حتی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند. به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده‌ام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمی‌دانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که به من الهام شده باشد. به او گفتم: «در باغ خدا گل‌های قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ اما رزهای آبی خیلی نادرند و باید به علت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند. می‌دانید، دنی رز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبّت لمس نکند، در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.»

لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت: «شما کیستید؟»

بدون آن که فکر کنم گفتم: «اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ امّا شکّی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.»

با تبسمی پردردگفت: «خدا شما را در پناه خویش گیرد.» که سبب شد اشک من هم درآید.

نتیجه گیری

پیشنهاد میکنم اگه شما هم  رز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟ اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید؛ چرا که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید. آن رز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانوادۀ شما باشد. همان لحظه‌ای که وقت صرف می‌کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده‌اش ارزش داشته باشد.

خداوند از تو گریه و زاری نمی‌خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می‌خواهد

داستان کوتاه:مرغ تخم طلا

شبی از شبها، شاگردی در حال تضرع و گریه و زاری به درگاه خدا بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می‌کرد.استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می‌کنی؟شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!

استاد گفت: سوالی می‌پرسم پاسخ ده؟

شاگرد گفت: با کمال میل، استاد.

 استاد گفت: اگر مرغی را پرورش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟

شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره‌مند شوم.

استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!

استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا کند چه ..؟ آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از آن بهره‌مند گردی؟!

شاگرد گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخم‌مرغ‌ها، برایم مهم‌تر و با ارزش‌تر خواهند بود!

 استاد گفت: پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی.

 تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری.

خداوند از تو گریه و زاری نمی‌خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می‌خواهد و می‌پذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...!

️ چرا کتاب‌خوان‌ها بهترین آدم‌هایی هستند که می‌توان عاشق‌شان شد؟

چرا کتاب‌خوان‌ها بهترین آدم‌هایی هستند که می‌توان عاشق‌شان شد؟

 چندی پیش، مقاله‌ای در مجله تایم منتشر شد که نویسنده‌اش ادعا می‌کرد، آنچه «مطالعه عمیق» نامیده می‌شود به‌زودی از بین خواهد رفت؛ چرا که میزان مطالعه عمیق میان آدم‌ها کمتر شده و این روزها دیگر آدم‌ها سرسری کتاب می‌خوانند و با وجود مطالب خلاصه شده اینترنتی تعداد خواننده‌های کتاب‌ها روز به روز تقلیل پیدا می‌کند.

نکته وحشتناک ماجرا این جاست که مطالعات ثابت کرده، کتاب‌خوان‌ها در قیاس با افراد عادی آدم‌های خوب‌تر و باهوش‌تری هستند و شاید تنها آدم‌هایی روی این کره خاکی باشند که ارزش عاشق شدن را داشته باشند.

بر اساس مطالعاتی که روان‌شناسان در سال‌های ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹ انجام داده‌اند، کسانی که رمان می‌خوانند میان انسان‌ها بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند با عنوان «تئوری ذهن» که در کنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، می‌توانند عقاید، نظر و علائق دیگری را مدنظر قرار دهند و درباره آن قضاوت کنند.

آن‌ها می‌توانند بدون این که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند، از شنیدن عقاید دیگران لذت ببرند.

تعجبی هم ندارد که کتاب‌خوان‌ها آدم‌های بهتری باشند. کتاب خواندن تجربه کردن زندگی دیگران با چشم غیرواقعی است. یاد گرفتن این نکته که چه طور بدون این که خودت در ماجرایی دخیل باشی، بتوانی دنیا را در چارچوب دیگری ببینی.

کتاب‌خوان‌ها به روح هزاران آدم و خرد جمعی همه این آدم‌ها دسترسی دارند. آن‌ها چیزهایی دیده‌اند که غیر کتاب‌خوان‌ها امکان ندارد از آن سر دربیاورند و مرگ انسان‌هایی را تجربه کرده‌اند که شما هرگز آن‌ها را نمی‌شناسید.

آن‌ها یاد گرفته‌اند که زن بودن چیست و مرد بودن یعنی چه. فهمیده‌اند که تماشای رنج دیگران یعنی چه. کتاب‌خوان‌ها بسیار از سن‌شان عاقل‌ترند.

تحقیق دیگری در سال ۲۰۱۰ ثابت کرده که هر چه‌قدر بیشتر برای کودکان کتاب بخوانیم، «تئوری ذهن» در آن‌ها قوی‌تر می‌شود و در نهایت باعث می‌شود این بچه‌ها واقعا عاقل‌تر شوند، با محیط‌شان بیشتر انطباق پیدا کنند و قدرت درک‌شان بالاتر برود.

تجربه‌های قهرمان‌های داستان‌ها تبدیل به تجربه‌های خود خواننده‌ها می‌شود. هر درد و رنجی که شخصیت داستان می‌کشد، تبدیل به باری می‌شود که خواننده باید تحمل کند. خواننده‌های کتاب‌ها هزاران بار زندگی می‌کنند و از هر کدام از این تجربه‌ها چیزی یاد می‌گیرند.

اگر دنبال کسی هستید که شما را تکمیل کند و فضای خالی قلب‌تان را پر کند، می‌توانید این کتاب‌خوان‌ها را در کافی‌شاپ‌ها، پارک‌ها و متروها پیدا کنید. چند دقیقه که صحبت کنید، آن‌ها را به جا خواهید آورد.

کتاب‌خوان‌ها با شما حرف نمی‌زنند، با شما رابطه برقرار می‌کنند

آن‌ها در نامه‌ها یا پیام هایشان انگار برای‌تان شعر می‌نویسند. صرفا به سوالات‌تان جواب نمی‌دهند یا بیانیه صادر نمی‌کنند، بلکه با عمیق‌ترین فکرها و تئوری‌ها پاسخ شما را می‌دهند. شما را با دانش بالای کلمات و ایده‌هایشان مسحور خواهند کرد.

تحقیقات دیگری در دانشگاه برکلی نشان داده، کتاب خواندن برای کودکان باعث می‌شود آن‌ها کلماتی را یاد بگیرند که هرگز در مدرسه به آن‌ها یاد نمی‌دهند.

به خودتان لطف کنید و با کسی قرار بگذارید که می‌داند چه‌طور از زبان‌اش استفاده کند.آن‌ها فقط شما را نمی‌فهمند، درک‌تان می‌کنند

آدم‌ها فقط باید عاشق کسی شوند که بتواند روح‌شان را ببیند. این آدم باید کسی باشد که به روح شما نفوذ می‌کند و به بخش‌هایی از روح شما دسترسی پیدا می‌کند که هیچ‌کس دیگر قبلا کشف‌اش نکرده است.

بهترین کاری که خواندن داستان‌ها با آدم‌ها می‌کنند این است که کامل نبودن شخصیت‌ها باعث می‌شود ذهن شما سعی کند از ذهن دیگران سردربیاورد. این جور آدم‌ها توانایی همدلی پیدا می‌کنند. ممکن است همیشه با شما موافق نباشند، اما سعی می‌کنند ماجراها را از زاویه دید شما ببینند.آن‌ها نه‌تنها باهوش‌اند که عاقل هم هستند

باهوش بودن همیشه هم خوشایند نیست، اما عاقل بودن آدم‌ها را تحریک می‌کند. همیشه مقاومت در برابر آدم‌هایی که می‌شود چیزی ازشان یاد گرفت کمی سخت است. عاشق یک آدم کتاب‌خوان شدن نه‌تنها کیفیت گفت‌وگو را بالا می‌برد، بلکه باعث می‌شود سطح گفت‌وگو بالا برود.

بر اساس تحقیقات، کتاب‌خوان‌ها به دلیل دایره وسیع واژگان‌شان و مهارت‌های حافظه، آدم‌های باهوش‌تری هستند. ذهن آن‌ها در قیاس با آدمی معمولی که کتاب نمی‌خواند توانایی درک بالاتری دارد و راحت‌تر و به‌شکل موثرتری می‌توانند با دیگران ارتباط برقرار کنند.

قرار و مدار گذاشتن با آدم اهل کتاب به قرار گذاشتن با هزاران نفر می‌ماند. انگار که تجربه‌ای را که او با خواندن زندگی همه این آدم‌ها به دست آورده در اختیار شما قرار دارد.

داستان

تِلِق تِلِق. تِلِق تِلِق. صدای ریل قطاری که تو توش بودی بود که توی گوشم می پیچید و عکس نگاه خیره ی بی بی که تو چشمام افتاده بود.

نزدیک یک ساعت بود که پنج خطِ اولِ یه صفحه از کتاب رو میخوندم و بدون اینکه به متنش توجهی کنم لبخند می زدم.

پرسید چی تو این کتابه که آنقدر باهاش میخندی؟ برای اولین بار تو عمرم پررو شدم و گفتم یادِش..

با چشایی که از تعجب گرد شده بودن یه نگاهی بهم انداخت و زیر لب غرغر کرد. خواستم بگم کجاش عجیبه قربونِ شکل ماهت برم؟ خواستم بگم بی بی جان اصلا من پام هم که به جایی می خوره و می گم آخ، اون آخ واسه دوری از اون لعنتیه. اون ماچِ سر صبحی که نثار چین و چروکای صورتت میکنم به نیابت از اونه. وقتی هی بهونه میگیرم چای رو تو اون قوریِ گلدار دم بذاری بخاطر عشقِ اونه که انقدر سرخوشم میکنه.

کاش بدون اینکه چیزی بگم میفهمید فکرم پیش تُواِ، کاش میدونست با این که از خداحافظیمون چندساعت میگذره بازم دارم با یادت عشق میکنم.

رد شدن از تو برام مثل گذشتن از تمام عیدی های بچگی بود. مثل اینکه بعد یه تابستون حسابی گرم وقتی بارون میباره بخوام پرده رو بکشم و صدای تلویزیون رو انقدر بالا ببرم که هیچ اثری از بارون نبینم. مثل دست رد زدن به پیشنهاد عالیِ لب دریا آواز خوندن و رقصیدن. مثل اینکه موقع مولانا خوندن به شاه بیتِ غزل برسی ولی تلفن زنگ بزنه و مجبور شی کلا کتاب رو ببندی، دیگه هم یادت بره بخونیش. گذشتن از تو اندازه ی غم تموم دختربچه هایی که یه شب خوابیدن و صبح پاشدن دیدن تموم عروسکایی که قرار بود تا آخر عمر براشون مادری کنن رفتن زیر آوار، سنگین بود. اندازه ی دیدن قیافه ی ناراحت و خجالت زده ی مامان وقتی مجبوره حلقه ی ازدواجش رو بفروشه سخت بود. همه ی اینارو فقط میشه گفت. کی تو این دنیا وجود داره که واقعا بتونه بگه تو دلش چی داره میگذره. کیه که بتونه واقعا خداحافظی کنه و بعدش نشینه به مرور کردن خاطره ها؟

بگذریم.. من که نتونستم درست درمون جواب بی بی رو بدم و بگم چی تو این کتاب نوشته که انقدر حواس پرتم کرده. ولی کاش تو اگه مسافری که روبروت تو قطار نشسته ازت پرسید چی تو چمدونت داری بتونی جواب بدی و بگی تمومِ خوش خیالی و رویا پردازی های یه دختر .

 محدثه پاکروان

شل سیلوراستاین :گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند

گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند
 
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند
عشق می ورزیدند و محبت می کردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ...پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردندحتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق می زدند
بفرمائید چند تا برداریدبه یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و مهربانی ها و کفش هاهمه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!! گاه آنچه امروز داریم و از آن لذت نمی بریم آرزوهای دیروزمان هستند!!!

شل سیلوراستاین

ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ

ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ

ﺭﻭﺯﻱ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻱ ﺩﺭ ﺟﺰﻳﺮﻩﺍﻱ ﺯﻳﺒﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﻮﺍﺱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺷﺎﺩﻱ ، ﻏﻢ ، ﻏﺮﻭﺭ ، ﻋﺸﻖ ﻭ ...ﺭﻭﺯﻱ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺟﺰﻳﺮﻩ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺁﺏ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ .ﭘﺲ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻛﻨﻴﻦ ﺟﺰﻳﺮﻩ ﻗﺎﻳﻖ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺮﻣﺖ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭﺟﺰﻳﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﻋﺸﻖ ﻣﺎﻳﻞ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺎﻗﻲ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺟﺰﻳﺮﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﻗﺘﻲ ﺟﺰﻳﺮﻩ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺁﺏ ﻓﺮﻭ ﻣﻲ ﺭﻓﺖ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺕ ، ﻛﻪ ﺑﺎ ﻗﺎﻳﻘﻲ ﺑﺎ ﺷﻜﻮﻩ ﺟﺰﻳﺮﻩ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻛﻤﻚ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :‏« ﺁﻳﺎ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺷﻮﻡ ؟ ‏»

ﺛﺮﻭﺕ ﮔﻔﺖ : ﺧﻴﺮ ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻲ . ﻣﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﻃﻼ ﻭ ﻧﻘﺮﻩ ﺩﺍﺧﻞ ﻗﺎﻳﻘﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻳگﺮ ﺟﺎﻳﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻮ ﻭ ﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ .ﭘﺲ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺭ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻳﻚ ﻛﺮﺟﻲ ﺯﻳﺒﺎ ﺭﺍﻫﻲ ﻣﻜﺎﻥ ﺍﻣﻨﻲ ﺑﻮﺩﻛﻤﻚ ﺧﻮﺍﺳﺖ .

ﻋﺸﻖ ﮔﻔﺖ : ‏« ﻟﻄﻔﺎً ﻛﻤﻚ ﻛﻦ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﺮ .‏»

ﻏﺮﻭﺭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﻲ ﺗﻮﺍﻧﻢ . ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﺖ ﺧﻴﺲ ﻭ ﻛﺜﻴﻒ ﺷﺪﻩ ،ﻗﺎﻳﻖ ﻣﺮﺍ ﻛﺜﻴﻒ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ .ﻏﻢ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ‏« ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻴﺎﻳﻢ .‏»

ﻏﻢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺣﺰﻥ ﺁﻟﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺁﻩ ﻋﺸﻖ . ﻣﻦ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻢ ﻭﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﻢ .ﭘﺲ ﻋﺸﻖ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺷﺎﺩﻱ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ . ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺷﺎﺩﻱ ﻭ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﺻﺪﺍﻱ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻧﻴﺰﻧﺸﻨﻴﺪ .

ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ : ‏« ﺑﻴﺎ ﻋﺸﻖ . ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺩ.‏»ﻋﺸﻖ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩ ﻧﺎﻡ ﻳﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﻭ ﺳﺮﻳﻊ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﻗﺎﻳﻖ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺟﺰﻳﺰﻩ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﺧﺸﻜﻲ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺑﺪﻫﻜﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﭼﺮﺍ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﭘﺮﺳﻴﺪ :‏« ﺍﻭ ﻛﻪ ﺑﻮﺩ ؟ ‏»

ﻋﻠﻢ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ . ‏»

ﻋﺸﻖ ﮔﻔﺖ : ‏« ﺯﻣﺎﻥ ! ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﻤﻚ ﻛﺮﺩ ؟ ‏»

ﻋﻠﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ‏« ﺯﻳﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﻙ ﻋﻈﻤﺖ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ . ‏»

داستان :زندگی مانند قهوه است

ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺍﺯ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﻟﺘﺤﺼﻴﻼﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻭ ﺗﺸﻜﻴﻞ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺏ ﻛﺎﺭﻱ ﻭ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﻃﺒﻖ ﻗﺮﺍﺭ ﻗﺒﻠﻲ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻥ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺳﺎﺗﻴﺪ ﻣﺠﺮﺏ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺑﺤﺚ ﺟﻤﻌﻲ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻫﺎﻱ ﻧﺎﺷﻲ ﺍﺯ ﻛﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻲ ﺍﺯ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻳﻚ ﻗﻮﺭﻱ ﻗﻬﻮﻩ ﻭ ﺗﻌﺪﺍﺩﻱ ﺍﺯ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﺭﻱﻫﺎﻱ ﺳﺮﺍﻣﻴﻜﻲ، ﭘﻼﺳﺘﻴﻜﻲ ﻭ ﻛﺮﻳﺴﺘﺎﻝ ﻛﻪ ﺑﺮﺧﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﺮﺧﻲ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﻴﻤﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ. ﺳﻴﻨﻲ ﺭﺍ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻲ ﻛﻨﻨﺪ .

ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﻜﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﻳﺨﺘﻨﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺩﻗﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻳﺪ ﻛﻪ ﻫﻤﮕﻲ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﺭﻱ ﻫﺎﻱ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﻴﻤﺖ ﻭ ﺯﻳﺒﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻳﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻗﻴﻤﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻲ ﺑﺎﻗﻲ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻧﺪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻳﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﻭ ﺑﺪﻳﻬﻲ ﺍﺳﺖ . ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﻭ ﺍﺳﺘﺮﺱﻫﺎﻱ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ . ﺷﻤﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩ ﻣﻲﺧﻮﺍﻫﻴﺪ . ﻗﺼﺪ ﺍﺻﻠﻲ ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﻮﺷﻴﺪﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﺭﻱ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺘﺮ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﺮﺩﻳﺪ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻦ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﺮﻣﻲ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻧﻴﺰ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ . ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺍﮔﺮ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺎﺷﺪ، ﺷﻐﻞ، ﭘﻮﻝ، ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﻭ ... ﻫﻤﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﺭﻱ ﻫﺎﻱ ﻣﺘﻌﺪﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺁﻧﻬﺎ ﻓﻘﻂ ﺍﺑﺰﺍﺭﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻔﻆ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺍﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻛﻴﻔﻴﺖ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﺮﻕ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ . ﮔﺎﻫﻲ، ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺣﻮﺍﺱ ﻣﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﺭﻱﻫﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﺻﻼ ﻃﻌﻢ ﻭ ﻣﺰﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﻓﻬﻤﻴﻢ . ﭘﺲ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻦ، ﺣﻮﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻫﺎ ﭘﺮﺕ ﻧﺸﻮﺩ ... ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺁﻥ ﺍﺯ ﻧﻮﺷﻴﺪﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﺩ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ

حکایت اخراج مورچه

حکایت اخراج مورچه

مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می شد و بلافاصله کار خود را شروع می کرد.

مورچه خیلی کار می کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.

سلطان جنگل (شیر) از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار می کرد، متعجب بود.

شیر فکر می کرد اگر مورچه می تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.

بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشات خوب مشهور بود، به عنوان رئیس مورچه استخدام کرد.

سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد.

سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارشات او را بنویسد و تایپ کند... ... سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی وپاسخگویی به تلفن ها یک عنکبوت استخدام کرد.

شیر از گزارش های سوسک راضی بود و از او خواست که از نمودار برای تجزیه و تحلیل نرخ و روند رشد تولیدی که توسط مورچه صورت می گیرد، استفاده کند. تا شیر بتواند این نمودار ها را در گزارش به مجمع مدیران جنگل به کار برد.

سوسک برای انجام امور یک کامپیوتر و پرینتر لیزری خریداری کرد... ... سوسک برای اداره واحد تکنولوژی اطلاعات یک زنبور نیز استخدام کرد.

مورچه که زمانی بسیار فعال بود و در محیط کارش احساس آرامش می کرد، کاغذ بازی های اداری و جلسات متعددی که وقت او را می گرفت دوست نداشت.

شیر به این نتیجه رسید که فردی را به عنوان مدیر داخلی واحدی که مورچه در آن کار می کرد، بکار گمارد.

این پست به ملخ داده شد.اولین کار ملخ خریداری یک فرش و صندلی برای کارش بود.

ملخ همچنین به کامپیوتر و کارمند نیاز داشت که آنها را از اداره قبلی خودش آورد تا به او در تهیه و کنترل بودجه و بهینه سازی برنامه ها کمک کند...

محیطی که مورچه در آن کار می کرد، حال به مکانی فاقد شور و نشاط تبدیل شده بود. دیگر هیچ کس نمی خندید و همه غمگین و نگران بودند. با مطالعه گزارش های رسیده شیر متوجه شد که تولیدات مورچه کمتر از قبل شده است.

بنابراین شیر یک جغد با پرستیژ را به عنوان مشاور عالی استخدام کرد و به او ماموریت داد تا امور را بررسی کرده، مشکلات را مشخص و راه حل ارائه نماید. جغد سه ماه وقت صرف کرد و گزارشی در چند جلد تهیه نمود و در آخر نتیجه گرفت که مشکلات پیش آمده ناشی از وجود تعداد زیاد کارمند است.و باید تعدیل نیرو صورت گیرد.و بنابر این ،شیر دستور داد که مورچه را اخراج نمایندزیرامورچه دیگر انگیزه ای برای کار نداشت.

مرد ثروتمند و کشیش

مرد ثروتمند و کشیش

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی.

زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را.حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.

با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:شاید علتش این باشد که هر چه من می دهم در زمان حیاتم میدهم...

داستان کوتاهی به نام:«سادگى يا پيچيدگى؟»

داستان کوتاهی به نام:«سادگى يا پيچيدگى؟»
 
امتحان پايانى درس فلسفه بود. استاد فقط يك سؤال مطرح كرده بود! سؤال اين بود:شما چگونه مى‌توانيد مرا متقاعد كنيد كه صندلى جلوى شما نامرئى است؟
تقريباً يك ساعت زمان برد تا دانشجويان توانستند پاسخ‌هاى خود را در برگه امتحانى‌شان بنويسند، 
به غير از يك دانشجوى تنبل كه تنها 10 ثانيه طول كشيد تا جواب را بنويسد!
چند روز بعد كه استاد نمره‌هاى دانشجويان را اعلام كرد، آن دانشجوى تنبل بالاترين نمره كلاس را گرفته بود!!
او در جواب فقط نوشته بود :«كدام صندلى؟!»
نتيجه:مسائل ساده را پيچيده نكنيد!
 
گابریل گارسیا مارکز

خاطره‌ای از  عباس کیارستمی " کتاب باغ بی‌برگی"

خاطره‌ای از  عباس_کیارستمی -کتاب باغ بی‌برگیhttp://kharidketab.ir/wp-content/uploads/2014/07/21827.jpg
 
در فرودگاه مهرآباد، اخوان ثالث، شبیه هر مسافر تازه‌کار و بی‌تجربه، گویا اشکالاتی در باب اسباب و اثاثیه سفر داشت . قصد سفر به لندن داشت... به مسؤول گمرک گفتم:
«این آقا، مهدی اخوان ثالث است. مواظبش باش. خیلی عزیز است.»
مسؤول گمرک از من پرسید:
«کی؟ همین آدم؟»
گفتم:
«بله. همین آدم.»
به او نگاهی کرد، ولی انگار او را به‌جا نیاورد. به‌دادش رسیدم و گفتم:
«او شاعر است.»
اما باز هم افاقه نکرد. از پهلوی او که رد شدم، به او سلام کردم. با خضوع و تواضع روستایی، جواب سلام مرا داد. ظاهراً انتظار نداشت که کسی در چنین صحرای محشری او را بشناسد. توی هواپیما، یک بار دیگر از کنارم رد شد. به مسافری که پهلویم نشسته بود. گفتم:
«این آقا، مهدی اخوان ثالث است.»
پرسید: «کیه؟»
گفتم: «شاعر است.»
سری تکان داد و تظاهر کرد که او را می‌شناسد؛ ولی نشناخته بود. چون پرسید:
«در تلویزیون کار می‌کند؟»
به نظرم آمد اگر بخواهی جزو مشاهیر باشی، باید صورتی آشنا داشته باشی، نه نامی آشنا.
در فرودگاه لندن، من و اخوان، هر دو پیاده شدیم. هر کدام می‌خواستیم به‌جایی دیگر برویم. لازم بود در سالن ترانزیت، مدتی منتظر پرواز بعدیمان باشیم. اخوان منتظر بود. توی یک صندلی فرو رفته بود. نگاهش می‌کردم. اصلاً به کسی نمی‌مانست که اولین بار است به‌خارج سفر می‌کند.
چهار ساعت انتظار را نمی‌شد نشست و دیدنی‌های «دیوتی‌فری شاپ» فرودگاه را ندید. مدل‌های جدید دوربین عکاسی و ساعت‌های مدرن و ... چون باز آمدم، شاعر پیر را آسوده دیدم؛ هنوز هم‌چنان ساکت. تکان نخورده بود. چه آرامشی داشت! چقدر چشم و دل سیر بود. چه تفاوت غریبی. دیدم هنوز مشغول همان «سیرِ بی‌دست‌وپا» است. با خودش است. در خودش است. غرق است. آرامش اخوان، مرا به یاد دوستی انداخت که چندی پیش، به لندن رفته بود و فروشگاه «هارودس» را از بالا تا پایین، با دقت دیده بود و وقتی از فروشگاه بیرون آمده بود، گفته بود:
«خیلی قشنگ بود. همه چیزهایی که این‌جا دیدم، قشنگ بود. ولی من چه خوشبختم که به‌هیچ‌کدامشان احتیاجی ندارم.»
این‌جا اخوان، مثل این‌که ندیده می‌دانست به چیزی احتیاج ندارد وبی‌نیاز است. یادم آمد که او گفته است «باغ بی‌برگی، که می‌گوید که زیبا نیست؟» این شعر، که اگر او همین یک شعر را گفته بود، باز هم شاعر بزرگی بود.
 
خاطره‌ای از  عباس_کیارستمی  - کتاب باغ بی‌برگی

سگ احمق

داستان کوتاه: سگ احمق
 
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می‌شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
 قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت.قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد.
 اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
 ین کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
 مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کند.
 
پائولو کوئلیو

کجاها و چطور ما، مار می شویم؟

کجاها و چطور ما، مار می شویم؟
یک شب مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دكان نجاری شد، عادت نجار اين بود كه موقع ترک کارگاه وسايل كارش را روي ميز بگذارد.
 آن شب، نجار اره اش را روی ميز گذاشته بود. همينطور كه مار گشت مي زد بدنش به اره گير کرد و كمي زخم شد. مار خيلي عصبانی شد و برای دفاع از خود اره را گاز گرفت. این کار سبب خون ريزی دور دهانش شد و او که نمی فهمید كه چه اتفاقی افتاده،
از اينكه اره دارد به او حمله مي كند و مرگش حتمي است تصميم گرفت برای آخرين بار از خود دفاع كرده و هر چه شديدتر حمله كند. او بدنش را به دور اره پيجاند و هي فشار داد. صبح كه نجار به کارگاه آمد روي ميز به جای اره، لاشۀ ماری بزرگ و زخم آلود ديد كه فقط و فقط بخاطر بی فکری و خشم زياد مرده است.
حالا چه جاهایی ما در لحظاتی می خواهیم به ديگران صدمه بزنیم ولی گاهی زمانی متوجه مي شويم که ابتدا خودمان را زخم زده ایم که دیر شده است؟

جامی

شاعری نادان و ساده لوح که ابیاتی ناموزون بر یکدیگر می‌بست. به اصرار از جامی در خواست که منشور نامه‌ای در باب شعر وی نویسد و او را به روح عزیزان سوگند داد. 
جامی برای مراعات خاطر او چنین نوشت :
(... پایه ی شعرش از آن بلند تر است که در تنگنای وزن گنجد یا کسی تواند که آن را به میزان طبع سنجد. خداوند از لغزش‌های او و من و هر کس که بدون تامل چیزی گوید در گذرد)...
 
به نقل از کتاب لطائف الطوائف، تالیف مولانا فخر الدین علی صفی،تصحیح احمد گلچین معانی، انتشارات اقبال.

مَلک بخر و مَلک نخر

مَلک بخر و مَلک نخر 
 
آورده اند که داود پیامبر شبی به درگاه خدا نالید که عیالاتم زیاد و مخارجم بسیار و راه درآمدی نمیبینم پس در خواب به او الهام شد که ما آهن را در دست تو نرم میکنیم تو با آن زره بساز و بفروش .
داود صبح برخواسته تکه آهنی بدست آورد و دید در دستش مثل موم نرم است لذا آن را باریک باریک کرده و زرهی بافت و به بازار برد و فروخت.
پس روزی یک زره فروخته و تا وقتی به فکرش رسید که زره هایش مورد توجه قرار گرفته بهتر است آن را گرانتر بفروشد .
با گران کردن زره ها مشتریان از خریدنش سرباز زده و روی دستش ماند ، به خدا نالید که کسی از او زره نمی خرد.
خداوند به وی وحی کرد که به فلان دره در خارج شهر برو و چون رفت تلی از زره ها را روی هم دید.
از خداوند پرسید پس چگونه است ؟
ندا آمد که مشتریان تو مَلک بخر بودند که ما نزد تو میفرستادیم تا تو نانی بخوری والا کسی زره لازمش نبود که تو به هنر خودت چسباندی .
لذا برای تنبیه تو ملک بخر را برداشته و جایش ملک نخر فرستادیم ....
این داستان در تهران قدیم در بین کسبه ضرب المثل بود وقتی که بازار کساد بود و مردم فقط تماشا می کردند و میرفتند کاسبها می گفتند خدا امروز ملک نخر فرستاده است ....

عشق در جهنم

عشق در جهنم 
شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد . در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارهانیست!!!بیایید و این مرد را پس بگیریدوقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت?: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند)) 
 
پائولو کوئلیو

اگر برای آنچه از آن می‌ترسید یا نمی‌پسندید تدارک ببینید همان را به سوی خود جذب می‌کنید!

اگر برای آنچه از آن می‌ترسید یا نمی‌پسندید تدارک ببینید همان را به سوی خود جذب می‌کنید!
 
ملانصرالدین، الاغ چموش و ناآرامی داشت که روزی آن‌قدر وی را اذیت کرد که افسارش را گرفت و به بازار برد تا او را بفروشد. در بین راه به هر دوست که می‌رسید شروع به درددل و شکایت از الاغ می‌کرد. 
یکی از دوستانش گفت: «با این شرایط بعید می‌دانم مشتری برای این الاغ جفتک‌انداز پیدا شود.»
ملا گفت: «اگر نتوانم الاغم را بفروشم حداقل مردم خواهند دانست من چه‌ها از دست این حیوان وامانده می‌کشم!»     
نکته: قانون جذب می‌گوید باید بر آنچه می‌خواهیم تمرکز کنیم نه آنچه نمی‌خواهیم. ظاهر این دستورالعمل ساده اما عمل به آن مشکل است. چرا؟ چون نمی‌دانیم چه زمانی در حال تمرکز کردن بر آن چیز‌هایی هستيم که نمی‌خواهیم: 
  • زمانی که در حال شکایت از شرایط آزاردهنده هستیم، درواقع داریم روی آنچه نمی‌خواهیم تمرکز می‌کنیم. 
  • وقتی در حال انتقاد از رفتار نامطلوب کسی هستیم، در حقیقت در حال تمرکز بر آنچه نمی‌خواهیم هستیم. 
  • وقتی زبان به شکوه گشوده‌ایم، آنچه را نمی‌خواهیم به کائنات اعلام می‌کنیم. 
  • وقتی در حال درددل با کسی هستیم، در حال فرستادن ارتعاشات منفی به کائنات هستیم چون داریم ناخواسته‌هایمان را برمی‌شماریم. 
هرگونه شکوه و شکایت و انتقاد یعنی تمرکز بر آنچه نمی‌خواهیم؛ یعنی جذب ناخواسته‌ها. 
از امروز تصمیم بگیرید مچ خود را هنگام گله و ناله‌گذاری بگیرید و از نقش خود به‌عنوان یک قربانی دست بکشید. این‌گونه از جریان غرغر و شکایت در گفت‌وگو‌های روزانه‌تان در تعامل با دیگران کاسته می‌شود و باعث می‌شود با قرار گرفتن روی موج ارتعاشات مثبت، شرایط آزاردهنده و نامطلوب از زندگی‌تان رخت بربندد. این قانون هستی است؛ تغییر در درون شما دنیای بیرونتان را تغییر می‌دهد. 
«جک کنفیلد» می‌گوید: 
اگر برای آنچه از آن می‌ترسید یا نمی‌پسندید تدارک ببینید همان را به سوی خود جذب می‌کنید!
 
""""از کتاب: از کوتهی توست که دیوار بلند است/سعید گل محمدی/  انتشارات نسل نواندیش""""

دیوار براق نقره ای

دیوار براق نقره‌ای
روزی یک مرد روستایی با پسر 13 ساله‌اش وارد یک مرکز تجاری می‌شوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقره‌ای‌رنگ می‌شود که به شکل کشویی از هم جدا شده و دوباره به هم چسبیده‌اند، از پدر می‌پرسد: «این چیست؟» پدر، که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده بود، می‌گوید: «پسرم، من تاکنون چنین چیزی ندیده‌ام». کتاب نیم کیلو باش ولی انسان باش - داستان های کوتاه و شگفت انگیز - خرید کتاب از: www.ashja.com - کتابسرای اشجع
در همین هنگام زنی بسیار چاق را می‌بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوار براق از میان جدا شد و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد و پدر و پسر هر دو چشمشان به‌شماره‌هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و به تدریج تا سی رفت. هر دو با تعجب بسیار تماشا می‌کردند که ناگهان دیدند شماره‌ها به‌طور معکوس و به‌سرعت کم شد تا رسید به یک. در این هنگام دیوار نقره‌ای باز شد و آن‌ها حیرت زده دیدند دختری با موهای طلایی و بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از همان اتاقک خارج شد. پدر درحالی‌که نمی‌‌توانست چشم از آن دختر بردارد، رو به پسرش کرد و گفت: «پسرم، زود برو مادرت را بیاور این‌جا».
نکته: وقتی کسی تو را فقط به‌خاطر زیبایی ظاهرت انتخاب کند، روزی می‌رسد که به همین علت نیز تو را کنار بگذارد.
 
از کتاب: نیم کیلو باش ولی «انسان» باش/ سعید گل محمدی/ انتشارات نسل نواندیش

می گویند در قدیم دزدهای سرگردنه هم معرفت داشتند

یادداشت سردبیر
می گویند در قدیم دزدهای سرگردنه هم معرفت داشتند.
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکه ی مردی غافل را می دزدد. هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد، دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است: خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما!! اندکی اندیشه کرد! سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند! دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد. دزد کیسه در پاسخ گفت:
- صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است. من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او. اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم و این دور از انصاف است!
و این روزها عده ای هم دزد خزانه مردمند و هم دزد باورهایشان! این را ذکر کردم تا بدانید از بگم بگم های دولت پاک تا گفتن گفتن های دولت بعدی آنچه به ذهن مردم این دیار رسید این بود که  عدالت در زیر پای ناعدالتی ها پایمال شده است! شاید شما یادتان نیاید، اما حتمأ اشخاصی که هنوز ذهنشان پاک و روحشان بی آلایش از تمام بدهی هاست و الحمدالله تعدادشان هم کم نیستند خصوصأ در سپاه فعلی مملکت!! به یاد می آورندکه روزگاری که چند صد تن خواص و انبوه نوجوانان پیش از انقلاب به خروش آمدند، تنها چند خواسته داشتند! مهم ترین آن تحقق عدالت بود! جمع شدن حلبی آبادها! اینکه عده قلیلی بخورند و عده کثیری در فقر و مشکلات لاینحل دست و پا بزنند! خوب است خاطره ای را برای شما تعریف کنم!
برادران گیر کرده در محاصر آبادان در تابستان گرم و سوزان 50 و چند درجه آن زمان حتما بخاطر می آورند! بجز چوئبده هیچ راهی برای رفتن به آبادان و خروج از آن وجود نداشت! تنها جلگه آبادان به قسمتی از خرمشهر وصل بود! اما محاصره در اطراف آبادان هر روز تنگ تر می شد! آتش تابستان مثل همین روزهای داغ این شهر را می سوزاند! خودشان می گفتند خرما پزان است! در طول گرما بدون پوتین حتی در اطاق های سرپوشیده در میان شلحه حاج حسین (آنها که رفته اند و بومی آن منطقه هستند می دانند) نمی شد راه رفت! شهر نیز در میان آتش توپ و خمپاره و گلوله می سوخت و خورشید سوزان و هوای دم کرده و شرجی و...و.... نا برای رزمندگان گرسنه نگذاشته بود. در این وانفسا بچه ها کامیونی از عراقی ها را به غنیمت گرفتند که پر از بیسکویت بود! با تفاهم به این نتیجه رسیدند که سهم هر نفر دو بسته بیسکویت یکی برای سحر دیگری برای افطارباشد! بعد از چند روز زمزمه اختلاف در بین بچه های ارتشی و مردمی درگرفت که از این تقسیم ناخشنود بودند و شروع به اعتراض کردند!! روز بعد سهمیه ها دو برابر شد! آنها که سهمشان اضافه شده بود ناخودآگاه پی جو  شدند تا معلوم شود این اضافه از کجاست؟ آن زمان بود که رازی مگو فاش شد! تعدادی از افراد که ناراحتی و بعضأ دشنام این افراد را شنیده بودند، در خفا به متصدی تقسیم اعلام کرده بودند که ما سهمیه مان را نمیخواهیم ولی اتحادمان را میخواهیم! عصر همان روز معترضین که متوجه فداکاری یاران خود شده بودند! الله اکبر گویان به میان این از جیره گذشتگان در آن وهله بی غذائی دویدند و با گریه اعلام نمودند تا آخرین قطره خون در دفاع از وطن و در کنار هم خواهیم بود و هرچه داریم با هم مصرف می کنیم و اگر نداریم هیچ نمی خواهیم! حتی اگر از بی غذائی شهید شویم! تفاوتی بین ما نیست! بفاصله چند ماه بعد حصر شهر شکسته شد اما هیچکس متوجه نشد در آن ماه مبارک رمضان بچه های در محاصره افتاده آبادان چه شگفتی آفریدند ........
ادامه در شماره 12 ماهنامه سیبه چاپ مرداد ماه 1395

"قوچعلی" و غارتی دوباره...

کاهه‌حسین:
"قوچعلی" و غارتی دوباره...
 
دکتر شریعتی میگفت:
 در مزینان جمعه بازاری داشتیم که محل داد و ستد اهالی بود؛ و البته مزینان سیل گیر هم بود؛ و در فصلهایی از سال، نگران تهاجم و سرازیری و بیدادِ سیل.
جمعه ای از جمعه های جمعه بازار، میگفت  مردم در حال داد و ستد و احوالپرسی بودند که از دور صدایی برخاست و هیاهویی; "آی سیل، سیل، سیل..."
"قوچعلی" بود که میدوید و هراسان و عرق ریزان و دلسوزان، اهالی را هشدار و انذار و تحذیر میداد و از سیل بر حذر میداشت!
 مردم بهم برآمدند و به خانه های خود دویدند و کلون درها را انداختند و هر چه داشتند آوردند و پشت درها نهادند و کیسه و خاک و تخته و بیل بِدست، به انتظار سیل ایستادند؛ لرزان و پریشان...
اما دقایقی، و ربع ساعتی، و نیمی، و ساعتی، گذشت و خبری از سیل نشد که نشد!
 سپس الحمدُلِله گویان، موانع را از پشت درها برداشتند و با احتیاط و چارقُل خوانان، بیرون خزیدند و دیدند "قوچعلی"، همۀ مرغ و خروس و "جمعه بازارشان" را یکجا بُرده است!
 
فریاد این روزهای دلواپسان و غارتگران دیروز، نیز همان فریاد های "قوچعلی" است که به بهانه فیش حقوقی چند مدیر متخلف میخواهند هول و هراسی در دل مردم از دولتیان حاصل کنند تا در ذهن مشغولی آن "احمدی نژاد" یا احمدی نژادی دیگر را به کرسی نشانند و غارتی دیگر را ترتیب دهند...

هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود

طوبا خانم که فوت کرد « همه » گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی رسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت « همه » گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. « همه » گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. « همه » گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می گفت آنموقع که بچه ها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده ی پنجشنبه ها سر جایش بود. « همه » گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه ها هم رفته اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش هایش حرفهای « همه » را نمی شنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:« هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی « تو » باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود.»
 
 📝مریم_سمیع_زادگان

کلاه فروش

داستان_کوتاه 
کلاه فروش
 
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
 
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد و او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟!