داستانک
این روزها چقدر زندگی ام درد می کند.
استخوان های زندگیم بد جور پوکی گرفته است.
تنهایی به مغز استخوانش زده
آرتورز گردنش دوباره شروع شده سردردهای میگرنیش دمار از چشمانش درآورده
زندگیم این روزها یک قهوه داغ اسپرسو
نه یک قهوه تلخ فرانسوی می خواهد
زندگیم این روزها خیلی تنهاست
دیگر حوصله کتاب خواندن هم ندارد
آزردگان داستایوفسکی, اعترافات ژان ژاک روسو ,
باباگوریوی انوردوبالزاک, پاییز پدرسالار,گابریل گارسیا
عارف دیهیم دار, کنیز ملکه مصر ,سینوهه ,سرزمین جاویدان , جان شیفته, ژان کریستف , رنج وسرمستی , آنا کارنینا
جدا چقدر حوصله داشت این زندگی من کتاب های چندجلدی چندهزار صفحه ای راخواند و خواند و خواند
تازه امروز فکرمی کنم همان "گوسفند نباشیم" و" بیشعوری" هم برای زندگی در این دنیا کافی که نه زیاد هم بود.
چقدراین زندگی دنبال شاهکارهای نویسندگان در کتاب فروشی ها قدم زد تاباسواد شود.
درعوض گوسفند شد و بیشعورها هر روز سرش کلاه گذاشتند به حساب اینکه مواظب باشد فقط قورباغه خودش را قورت بدهد نه خدای ناکرده قورباغه کسی دیگر را جالب بود که خودش بارها قورت داده شده بود.
یادم نمی آید هیچ وقت سادگی زندگی من راکسی به حساب خوبیش گذاشت.
همه گفتند "فلانی خیلی خره زود سرش کلاه می ره " بعضی هاهم محترمانه ترمی گفتند "بنده خدا ساده است"
اما حالا دیگر خریت یاسادگی هرچه بود اسیر زمان شد و هرجور توانستند اذیتش کردند
یکی دلش راشکست یکی غرورش را
یکی باورهایش را
یکی قلبش را
یکی خودش را
حالا زندگی من یک مصدوم , یک آسیب دیده , یک بغض کودکانه است
چندسال پیش هم این بغض یکبار خیلی ورم کرد.
یادم هست غدد لنفاوی زیر گلویش خیلی بزرگ شد
فک زندگیم راپزشکان شکستند و۷۲ بخیه میهمانش کردند.
تازه این قسمت خوب ماجرابود.
سال هایی که هی اتاق عمل پشت اتاق عمل پرتو درمانی پشت شیمی درمانی.
راستی یعنی چه؟
طفلی زندگی من!
طفلی زندگی من!
حالا حواسم به ریه های درب و داغانش باشد یابه کلیه های گرفتارش یااین کبدی که چپ وراست داستان دارد.
امروز ضربان قلبش خیلی بالا رفت ۱۳۵تا می زد .
ترسیدم دست وپایم راگم کرده بودم چکارش کنم چکارش کنم
آرامش ندارد
آرامشش راچندشب قبل دزد زد.
خیلی دقت نکردم دیگرچه برده اما می دانم چیزهای باارزش دیگری راهم همراه آرامشش برده اند.
دلم برایش سوخت تازه برای خودش خریده بود وخیلی به آن وابسته شده بود.
زندگیم تازگی ها می خندید
خیلی وقت بود نخندیده بود , قدم می زد , حتی شوخی می کرد خیلی وقت بود باکسی شوخی نکرده بود.
امروز یک هفته است گوشه اتاق کز کرده وفقط مراتماشا می کند.
قهوه اش یخ کرده
گویا حواسش نیست
می گویم : یخ کرد
نگاهم می کند
انگاردلش می خواهد این جمله رااز کسی دیگرمی شنفت!
دیگر داروهایش رابه موقع نمی خورد
خوب من هم گرفتارم گاهی یادم می رود چکش کنم
زندگیم خسته است
زندگیم درد دارد اما نمی خواهد مزاحم کسی باشد درخودش می ریزد
می دانم حالش خوب نیست.
ومن نمی توانم حالش راخوب کنم.
می گویم : نکند از من دلگیری ؟
گوشه ی چشمانش اشک جمع می شود وتکیه می زندبربازویم
این یعنی هنوز به من امیدواراست.
نه؟
داستان از جای دیگری آب می خورد
فکرکنم هنوز هم به شبی که دزد به او زد وآرامشش رادزدید فکرمی کند.
البته اوبارها تاراج شده اما گویا دیگر توان تحمل این تاراج های پی درپی راندارد.
زندگی من خسته شده , خسته است.
آرامش هم که ندارد.
دیروز قلب شکسته اش راگچ گرفتم
اما پزشکان می گویند دل وغرورش رانمی توانند گچ بگیرند .
آتل کردند.
طفلی چرااینقدر بد آورده
این اتومبیل های بی رحم چرا درست رانندگی نمی کنند .
می ترسم زندگیم زخم بستر بگیرد.
#مهرناز_آزاد
https://telegram.me/mehrnazazad
@mehrnazazad