جشنی به نام چهارشنبه سوری

علی کوچولوی قصه ما باخانواده اش درشهرزیبای بهارستان اصفهان زندگی می کرد نزدیک های عید نوروز سال ۹۰ در مدرسه چیزهایی راجع به جشن چهارشنبه سوری  شنیده بود..

آن روز دوان دوان آمد خانه تا از بابا یامامان بپرسد داستان این جشن چیه.

بابا علی کوچولوی ما رو نشوند روی زانوی خودش و گفت :

پسرم , طبق سنت چندین هزاره ی ایران مردم آخرین شب چهارشنبه هرسال درمکان های عمومی دورهم جمع می شوند وآتشی راه می اندازند و از روی آن می پرند تا به عقیده ی خودشان زردی ناراحتی ها ومشکلاتشان رادرآتش بسوزانند وگرمی وحرارت وسرخی آتش رابرای زندگیشان درسال نو آرزو کنند.

علی کوچولو گفت : این مراسم فقط یک روز است :

مادرعلی کوچولو که با سینی چای وشیرینی به جمع آنها اضافه شد گفت : بله پسرم فقط یک روز اما باید حتما غروب بشود ومهتاب دیده شود ومردم آتش بازی راشروع کنند.

مادربزرگ که تاحالا فقط گوش می داد بافتنی قرمزی که دستش بود زمین گذاشت وگفت: علی جان بچه ها نباید با آتش بازی کنند. اگردوست داری آتش بازی چهارشنبه سوری را ببینی حتما با پدر و مادرت برو تا خدای نکرده آسیبی نبینی.

علی که پراز شوق  دیدن این برنامه شده بود از پدر و مادرقول گرفت حتما اورابه مراسم چهارشنبه سوری ببرند.

شهربهارستان فضاهای سبز زیبا ودرختکاری های بسیارجالب ودریاچه ی زیبایی دارد که همه اش نتیجه تلاش ماموران زحمت کش شهرداری می باشد.

مردم همیشه ازهرفرصتی استفاده می کنند تا بتوانند از این امکاناتی که شهرداری برایشان فراهم کرده استفاده کنند اما همیشه کسانی هستند که به این زحمت ها توجهی نمی کنند وخسارت های شدیدی به زیبایی شهر وارد می کنند داستان علی کوچولوهم به همین نکته اشاره می کند .

شبی که خانواده علی کوچولو باشوق و ذوق فراوان رفتند تا درچهارشنبه سوری محل خود شرکت کنند درابتدا مردم بوته های خشک کوچک را آتش می زدند و با نشاط از روی آنها می پریدند حتی بابای علی کوچولو دوسه بارعلی رابه همراه خودش ازروی آتش عبورداداما یک مرتبه صدای عجیبی به گوش رسید وشعله ای بزرگ دریکی از فضاهای درختکاری شده اطراف خانه علی کوچولو وخانواده اش به درخت های دیگر اصابت کرد وآنهارانیز به آتش کشید عده ای از مردم فرارکردند وعده ای نیز تلاش کردند علت آتش را پیدا کنند ودرنهایت نیروهای مهربان آتش نشانی وشهرداری منطقه رامحاصره کرده وباتلاش زیاد آتش راخاموش کردند و نگذاشتند صدمه ای به اهالی محل برسد فقط تعدادبیش از ده درخت وبخش بزرگی از فضای سبز ازبین رفت.

علی کوچولو خیلی ناراحت بود وگریه می کردیکی از ماموران شهرداری که گریه های علی رادید گفت چرا گریه می کنی پسرم نترس تمام شد آتش خاموش شد.

علی گفت:دلم به حال درخت ها می سوزد که شب عید آتششان زدند

مامورشهرداری که خیلی متعجب شده بودگفت: جالب است یک آدم بزرگ یک جنگل رابه آتش می کشد ویک کودک ازاین اتفاق ناراحت می شود . بعد ازداخل جیبش شکلاتی درآورد و به علی داد وگفت اسم تو چی هست ؟

علی گفت :به من میگن علی کوچولو

مامورمهربان شهرداری علی رابوسید وگفت تو علی بزرگی هستی چون از خیلی ها بیشترمی فهمی

علی جان ناراحت نباش شهرداری خیلی زود دوباره منطقه راسرسبز می کند و پر از درخت فقط امیدوارم شما بچه ها از حالا یادبگیرید قدر زحمت های ما ,ماموران شهرداری رابدانید وقدر اینهمه سبزی وزیبایی شهرتان را وبه جای اینکه با ترقه و مواد سوزنده به جان درختان بیفتید از آنها محافظت کنید.

علی کوچولو فردای آن روز از پدرش خواست تا به شهرداری برود واز آنها بخواهد جلوی درخانه آنها چنددرخت بکارند وعلی قصه ی ما قول داد هرروز مراقب باشد تااین درختان رشد کنند وبزرگ شوند. وشهر ومحله را زیبا ترکنند.

حالا چهارسال از آن ماجراگذشته وجلوی درخانه علی که حالا نوجوانی مهربان است چهاردرخت بزرگ وزیبا خودنمایی می کنند وکوچه را پراز صفا وسبزی وتازگی کرده اند.

علی امسال تصمیم دارد سفره هفت سین خانه شان رازیر همین درختان پهن کند وهمه ی اهالی محل مهمان نوروزی او ومادربزرگ مهربانش باشند.

مهرناز آزاد