دیوار براق نقره ای
دیوار براق نقرهای
روزی یک مرد روستایی با پسر 13 سالهاش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقرهایرنگ میشود که به شکل کشویی از هم جدا شده و دوباره به هم چسبیدهاند، از پدر میپرسد: «این چیست؟» پدر، که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده بود، میگوید: «پسرم، من تاکنون چنین چیزی ندیدهام». 

در همین هنگام زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد و دیوار براق از میان جدا شد و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد و پدر و پسر هر دو چشمشان بهشمارههایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و به تدریج تا سی رفت. هر دو با تعجب بسیار تماشا میکردند که ناگهان دیدند شمارهها بهطور معکوس و بهسرعت کم شد تا رسید به یک. در این هنگام دیوار نقرهای باز شد و آنها حیرت زده دیدند دختری با موهای طلایی و بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از همان اتاقک خارج شد. پدر درحالیکه نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، رو به پسرش کرد و گفت: «پسرم، زود برو مادرت را بیاور اینجا».
نکته: وقتی کسی تو را فقط بهخاطر زیبایی ظاهرت انتخاب کند، روزی میرسد که به همین علت نیز تو را کنار بگذارد.
از کتاب: نیم کیلو باش ولی «انسان» باش/ سعید گل محمدی/ انتشارات نسل نواندیش
+ نوشته شده در جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵ ساعت 22:40 توسط مهرناز آزاد
|